مستم از باده ،که مستی هم بلاست
باده ی عاشق زهر باده جداست بی وفا ،
مستی مگر از باده ی عشقت نبود
کین چنین دل را شکستی،کین شکستن هم خطاست
عادت میکنم به داشتن چیزی و سپس نداشتنش...
به بودن چیزی و سپس نبودنش...
تنها عادت میکنم...
اما فراموش نه!!
شبها زیر دوش آب سرد رها میکنم بغض زخم هایم را
درحالی که همه میگویند...
خوش به حالش!!!
چه زود فراموش میکند.!..
اینکــه بـاید فـرامـوشت می کـردم
را فــرامــوش کـــردم
تـو تکـراری تـرـن "حضـــور" روزگـار منــی
و مــن عجیب؛
بـه بــودن تــــو...
از آنسـوی فاصـله هــا
خــو گــرفتـه ام...
پسر : سلام عـزيزم، خوبـے ؟
دختر : سلام زنـدگيم، خوبـم، تـو چطورے ؟ چـہ خبر؟
پسر : عزيـزم امشب مياے بريم خونـمو??؟
دختر : آخـہ مـا کـہ هـنوز مـدت زيادے نـيست با هـم آشنـا شديم
پسر: مگـہ تـو دوستم نـدارے ؟
دختر: چرا، از جونـمم بيـشتـر دوستـت دارم و مـے پرستمت
پسر : پس چـرا نـمياے امشب بريـم خونمـو??؟
معلومـہ کـہ هـنوز اونقـدر مـنو دوست ندارے ...!
دختر: چرا نمـيخواے باور کنـے ديـوانـہ وار عاشـقتم
سپـس دخترک آرام گـفت: شنـيدم "عشق" قـلب ها
رو بـاز ميکنـہ نـہ پـاها رو
و آروم گوشـ ـے رو گـذاشتــــــــ......
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،
زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکی غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید
هی آشنا ، هی شعور ، هی هیهات
هی من ، هی سیاهی و هی تلخی
هی تو ، هی امید و هی فردا
من آمدم که هی هات های هِیَم را هوا دهم
تو نیستی ، که هوایی کند دلم
امشب هزار شب شد بر این شب سیاه
من بی تو
برای بارانی ترین لحظه هایی که این روزها بر دلم می گذرد حتی بهانه
ای هم ندارم...
بهانه ای که بگویم آنقدر دلم تنگ است که جمله هایم مرتب قفل می
کنند...جا می مانند از احساسم...دلم می رود و تنگی اش را می کوبد
به دیواره های پر التهاب نفس هایم و جیغ می کشد...جیغ می کشد...
حتی یک تلنگر هم برای شکستن این همه آینه ی سرد در اطرافم
کافی ست..